top of page

 

   آن روز ندا به خانه برگشت و پول را به مادرش داد. مادرش فكر كرد اين پول حقوق يك روزه ی دخترش است و خيلی خوشحال شد و خانم مهرانی را دعا كرد كه چنين كار خوبی برای دخترش پيدا كرده است و گفت: مژگان را از دست نده خيلی خوب حقوق‌‌ می‌دهد ندا جواب داد ولی مژگان خانم رفت مسافرت، و من الان بيكارم چند روز بعد ندا به موسسه‌ی كاريابی خانم مهرانی رفت خانم مهرانی بدون اين ‌كه چيزی به روی خودش بياورد، گفت: آه، نداجان.

  خوبی؟ از كارت راضی هستی؟ مژگان خانم چه كار‌‌ می‌كند؟

  ندا جواب داد: رفت مسافرت.

    خانم مهرانی بلافاصله گفت: اصلاً نگران نباش به من ثابت شد تو دختر خيلی خوب و فهميده‌ای هستی همين الان يك كار موقت و خوب تا برگشتن مژگان برايت پيدا‌‌ می‌كنم.

     ندا از رفتار خانم مهرانی مات و مبهوت بود و متعجبانه از خودش‌‌ می‌پرسید: آيا راستی از حقیقت خبری ندارد؟

    خانم مهرانی همان طور که داشت دفترش را ورق‌‌ می‌زد فرياد زد آه يك مورد كاری استثنایی.

نداجان مادر آقای ناصری خانم ثروتمندی است مطمئنم اگر از او خوب پرستاری كنی از نظر مالی خيلی به تو‌‌ می رسند برو خانه، من با آنها تماس می گیرم، و نتيجه كارت آن را به تو اطلاع‌‌ می‌دهم امشب به منزل‌تان زنگ‌‌ می‌زنم. و بلافاصله خداحافظی چابلوسانه و گرمی كرد و افزود برای دخترهای خوشگل و فهميده مثل تو هميشه كار هست.

   آن شب ساعت يازده بعد از تماس خانم مهرانی ندا آماده‌ی رفتن به محل كار جديد شد افكارش به هم ريخته بود با خود‌‌ می‌انديشيد آيا امشب ماجرای ديگری در انتظارش است؟ پيش خود تجسم‌‌ می‌كرد بايد با چه صحنه‌ای روبرو شود.

    پشت در منزل آقای ناصری مردد ايستاده بود بالاخره تصميم گرفت و زنگ در را فشار داد. مرد مؤقر و خوش سيمایی كه بالای چهل سال به نظر‌‌ می‌رسيد در را باز كرد و تعارف كرد ندا وارد شود  ندا خودش را معرفی و وارد حياط بسيار بزرگ و باصفایی شد و با راهنمایی آقای ناصری به طرف خيابان عريضی كه در انتهای آن ساختمان بسيار زيبایی جلوه‌‌ می‌كرد، راه افتادند. آقای ناصری در طول مسير خودش را معرفی كرد،  من  به خاطر شغلم اغلب خارج از کشور هستم به همین جهت دوست‌ دارم وقتی من نیستم خيالم از طرف مادرم راحت باشد، اگر از كار شما راضی باشم، شما همين ‌جا‌‌ می‌مانيد و از مادرم مواظبت‌‌ می‌كنید، اين ساختمان يك كارگر و يك سرايدار نيز دارد و وظيفه‌ی‌ شما فقط مراقبت از مادرم است وارد سالن بسيار زيبایی شدند كه با فرش‌های ابريشمی دست بافت و مبلمان بسيار شكيلی تزیين شده بود.

    تمامی ديوارها با تابلوهای بسيار نفيسی آراسته شده و پرده‌های صورتی رنگ زيبایی دكور سالن را كامل‌تر كرده بود.

    ندا با راهنمایی آقای ناصری وارد اطاقی شد که خانم پيری آنجا روی تخت خوابيده بود و با ورود آنها نيمه‌خيز شد.

    ندا سلام كرد و منتظر ماند آقای ناصری او را به مادرش معرفی کند سپس به طرف خانم ناصری رفت و شروع به صحبت كرد.

   بعد از چند لحظه آقای ناصری ندا را صدا زد، و گفت تشريف بياوريد تا من شرح وظايف شما را بدهم، سپس با هم به طرف آشپزخانه رفتند.

   آقای ناصری دستور تهيه‌ی غذا و مصرف دارویی مادرش را به او داد و گفت: طبق اين ليست عمل‌‌ می كنيد و سپس افزود الان مادرم احتياج به خواب دارد. فعلاً مزاحمش نشويد  فقط آشپز خانه را مرتب كنيد برای من هم ميوه و چایی بياوريد.

  ندا به سرعت شروع به كار كرد ظرف‌های كثيف روی ظرفشویی را شست چایی را آماده كرد.

   از خدا‌‌ می‌خواست كه آنها از او راضی باشند و بتواند داخل اين خانه كار كند. بعد از مرتب كردن آشپزخانه به دقت ميوه و چایی را داخل يك سينی زيبا چيد و به طرف اطاق آقای ناصری رفت اطاق بسيار بزرگی بود تختخواب مجللی وسط اطاق به چشم‌‌ می‌خورد پارتیشن زیبایی دستگاههای صوتی تصويری و کامپیوترهای پيشرفته را از اطاق جدا کرده بود. دستگاه های ورزشی نیز در تراسی بسته­ و رو به باغ دکوراسیون اطاق را تکمیل  می کردند.

  آقای ناصری اشاره كرد كه ندا سينی را روی ميز گذاشته و بنشيند.

  آقای ناصری با دوربين فيلم‌برداری که در دست داشت به طرف ندا رفت سپس فيلمِ خود ندا را که همان لحظه گرفته بود به او نشان داد ندا خيلی ذوق زده شده بود.  در اين خانه همه چيز برايش تازگی داشت تصوير تازه‌ای از زندگی‌‌ می‌ديد كه قبلاً فقط در فيلم‌ها ديده بود و در مقايسه با آن خانه‌ی محقر و كوچكشان احساس حقارت‌‌ می‌كرد، آرزو می‌كرد به هر قيمتی شده در آن خانه بماند.

   آقای ناصری رشته‌ی افكارش را قطع كرد خوب ندا خانم شما چند سالتان است، ندا جواب داد هفده سالم است آقای ناصری گفت: پس شما سی و يك سال از من كوچك‌تر هستيد من چهل و هشت ساله هستم و همانطور كه با دوربين بازی‌‌ می‌كـرد گفت: دوست‌

داری! فيلم‌برداری با اين دوربين را ياد بگيری؟ خيلی راحت است اصلاً كاری ندارد بيا جلوتر. ندا به طرف آقای ناصری رفت و دوربين را گرفت آقای ناصری با چند شرح كوتاه فيلم‌برداری را به ندا ياد داد و گفت: حالا تو فيلم مرا بگير، ندا فكر‌‌ می كرد خيلی كار پر اهميتی انجام می‌دهد و چنان خوشحال بود كه يك لحظه موقعيت خودش از يادش رفته بود.

    دوباره آقای ناصری افكار ندا را قطع كرد شما تا حالا دوستی داشتيد منظورم دوست پسر است؟

   ندا خاموش بود نمی‌دانست چه بگويد بلافاصله افكار گوناگون به ذهنش هجوم آوردند بعد از اصرار زياد آقای ناصری، ماجرای خودش و موبد را به او گفت آقای ناصری جواب داد خوب كه اين طور، الان كار راحت‌تر شد‌‌ می‌خواهيد با من رابطه داشته ‌باشيد اگر من از شما خوشم بياد، شما را به ساختمان مجردی خودم‌‌ می‌برم، و اگر مرا راضی نگه داريد، ديگر كار نمی‌كنيد و با من آنجا زندگی‌‌ می‌كنيد...

   ندا از شادی در پوست خودش نمی‌گنجيد اين حرفها را به منزله‌ی خواستگاری آقای ناصری از خودش تلقی‌‌ می‌كرد و حالت رضايت و شادی خود را نشان‌‌ می‌داد.

آقای ناصری دوربين را به طرف ندا گرفت و گفت اين اولين هديه‌ی من به شماست بعد از اين هديه‌های زيادی خواهيد گرفت هر لحظه صحنه‌ها عوض‌‌ می‌شد ندا فرصت فكر كردن نداشت!

   آقای ناصری ندا را به طرف خودش كشيد و گفت امشب شانس خودتان را امتحان كنيد و هر كاری‌‌ می‌توانيد برای شادی و رضايت من انجام بدهيد.

   صبح روز بعد ندا در حاليكه دوربين فيلمبرداری و مقداری پول داخل كيفش بود به طرف منزل‌شان راه افتاد.

   نگار خواهر ندا دو سال از او بزرگ‌تر بود ولی مقيدتر و مظلوم‌تر، با ديدن دوربين فيلمبرداری خيلی ذوق زده شد و مادرش را صدا كرد آنها سه نفری جشن گرفته‌ بودند و از همديگر فيلمبرداری‌‌ می‌كردند.

   مادر ندا مرتب خانم مهرانی را دعا‌‌ می‌كرد كه چه كار خوبی برای ندا پيدا كرده ‌است و تصميم گرفت دختر بزرگترش نگار را هم به موسسه‌ی كاريابی خانم مهرانی ببرد.

عصر آن رور ندا با خواهر و مادرش به موسسه خانم مهرانی رفتند خانم مهرانی با گرمی از آنها استقبال كرده و مشتاقانه شروع به صحبت با نگار كرد.

  ندا متوجه دختری شد كه با چهره‌ای ‌اندوهگین و نگران گوشه‌‌ای نشسته بود به طرف او رفت و سر صحبت را با او باز كرد آن دختر خودش را نسرين معرفی كرد و گفت: كارش را از دست داده و چند روزی‌ است بيكار شده‌است.

  خانم مهرانی با حالت تشدد گفت: خوب نسرين خانم حالا برويد فردا برای كار جديدتان تماس بگيريد، نسرين از اطاق بيرون رفت.

  خانم مهرانی اسم نگار را نوشت و گفت: فردا آدرس محل كار نگار را‌‌ می‌دهد و گفت آقای (ر) پيرمردی مريض و ديابتی است كه خيلی ثروت دارد و يك پرستار خوب‌‌ می‌خواهد خانم انصاری تشكر كرد و با دو تا دخترش از موسسه بيرون آمدند پایین پله‌ها ندا متوجه نسرين شد كه کنار در خروجی ساختمان، بلاتكليف ايستاده خودش را به نسرين رساند و گفت : تو نرفته‌ای چرا اينقدر مضطرب هستی؟

   نسرين گفت: من حدود دو ماه، در جایی كار‌‌ می‌كردم و الان صاحب كارم گفته كه به ژاپن‌‌ می‌رود ولی راستش را بخواهی‌‌ می‌ترسم و نمی‌دانم چه كار كنم چون او با من رابطه داشت و من الان.... و شروع به گريه كرد، ندا با سئوال و جواب‌هایی كه كرد، بند دلش پاره شد چون احساس كرد نسرين پيش آقای ناصری بوده و با آمدن ندا، نسرين دی پورت شده‌است.[1] ندا در افكار خودش غوطه‌ور بود كه مادرش صدايش ‌كرد، نمی‌دانست چه كار كند از اين كه زبانش قفل شده بود و از اتفاقاتی كه در اين مدت افتاده بود نمی‌توانست با كسی صحبت کند تعجب‌‌ می‌كرد سرش را پایين‌ انداخت و همراه مادرش به راه افتاد. مادرش ذوق زده بود و مرتب خانم مهرانی را دعا‌‌ می‌كرد.

 ندا نمی‌دانست چه بگويد فقط اميدوار بود كه آقای ناصری او را بپسندد و با او ازدواج كند و ماجرا خاتمه پيدا كند.

 

 

 

 

 

زیرنویس:

 1. هم‌زمان بودن وقایع، پیغام لازم را به ندا رسانید ولی او توجه نکرد و پیغام را نگرفت.

 

 

 

 

 

 

 کتاب سایت اندیشه های آسمانی  نویسنده : عزیزه پورحسن طالاری  

                                                                                                ترجمه  : رویا مجیدی

 

 

 

 

 

بخش چهارم

بخش چهار-دو

بخش چهار-سه

بخش چهار-چهار

بخش چهار-پنج

بخش چهار-شش

 

 

 

 

bottom of page