

فردای آن روز با تماس خانم مهرانی نگار سر كار رفت مدت كار نگار هفتگی بود و او بعد از يك هفته به خانه آمد، ندا احساس كرد خواهرش حالت عجيبی دارد و رنـگ پـريـده است ندا میدانست كه پسر همسايه وحيد، نگار را دوست دارد و آنها مرتب از پنجره همديگر را نگاه میكنند. ندا متوجه شد كه نگار كنار پنجره رفت ولی وحيد را نگاه نكرد و كنار پنجره نشست و شروع به گريه كرد.
ندا مرتب به خواهرش میگفت: چی شده، چرا ناراحتی، تو رو خدا به من بگو، ندا مطمئن شده بودكه سر نگار هم بلایی آمده است ولی مثل او نمیتواند حرف بزند.
ندا، نگار را بغل كرد و اشكهاي دو خواهر كه حاصل ترشحات رنجهای درونشان بود با هم آميخت نگار بعد از آرام شدن شروع به صحبت كرد و گفت: پيرمرد خيلی به من نزديك شد مرتب میگفت: نترس من مريض هستم ولی من احساس میكنم اتفاق بدی افتاده دوباره شروع به گريه كرد وحيد پشت پنجره منتظر نگاه نگار بود، ولی نگار جرأت كنار پنجره رفتن را نداشت و خودش را گناهكار میدانست او تصميم داشت ديگر سر كار برنگردد، ولی المشنگهای كه برای خرجی خانه كه همان لحظه بين پدر و مادرش درست شده بود و سر و صدای دعوا داشت به گوش همسايهها میرسيد دوباره تصميم نگار را عوض كرد تا بخاطر پول و درآمد و كمك به خانواده به منزل آقای (ر) برود.
يك ماه از اين ماجرا گذشته بود.
ندا هر شب منزل آقای ناصری میرفت و تا آن موقع يك كامپيوتر دست دوم دو تا دوربين فيلمبرداری دو تا دوربين عكاسی و مقداری وسایل ديگر از آقای ناصری كادو گرفته بود.
آقای ناصری لباسهای شيك و قشنگی برای ندا خريده بود و پول تو جيبی خوبی هم به او میداد ندا به مادرش گفته بود كه همهی اين كارها را خانم ناصری برايش میكند و مثل اين كه دوست دارد او را برای پسرش خواستگاری كند.
مادر ندا خيلی خوشحال بود و آرزو میكرد اين اتفاق بيفتد، تا آنها به اين وسيله وضع ماليشان خوب شود.
به قدری تاريكی و فقر و افكار دنيوی پست داخل ذهن اين خانواده نفوذ كرده بود كه موقعيتها راصرفاً به خاطر ماديات، منحصر به فرد میدانستند و با اين افـكـار پـست از روح الهی كه هميشه پشتیبان انسانهاست فاصله گرفته بودند و متوجه نبودند در چه گردابی دارند دست و پا میزنند.
آن شب ندا جرأت كرد و با آقای ناصری در مورد ازدواج صحبت کرد.
آقای ناصری گفت: حالا باشد تا من مسافرت بروم و برگردم آن موقع در اين مورد حرف میزنیم.
ندا پرسيد: چه مسافرتی؟ آقای ناصری جواب داد: من بايد فردا صبح برای چند ماه به ژاپن بروم.
آنجا كارهايم به مشكل بر خورده و خودم بايد حلشان كنم بعد از برگشتن با تو تماس میگيرم.
فعلاً تا با تو تماس نگرفتهام ديگر اينجا نيا. چون خطرناك است و مادرم شك میكند. ندا خيلی گريه و التماس كرد كه آقای ناصری بگذارد تا آمدنش از مسافرت، پيش مادرش بماند و كارهای او را انجام بدهد ولی آقای ناصری اصلاً قبول نكرد.
تمام روياها و آرزوهایی كه ندا برای عروس شدن در اين خانواده در دل خودش پرورانده بود بهم ريخت كاملاً احساس میكرد كه مسافرت بهانه است و احتمالاً سرنوشت نسرين دختر قبلی را كه پيش آقای ناصری بود پيدا كرده است.
چند روز با بيقراری و بيتابی زياد گذشت ندا به طرف كامپيوتری كه آقای ناصری داده بود رفت، وارد اينترنت شد، همان شب در سايت دوستیابی، پسری به نام حسين اعلام دوستی كرد و ندا تمام رازها و عقدهایی را كه در دلش بود به حسين گفت و حسين دلداريش داد. ندا از اينكه دوستی پيدا كرده تا راز دلـش را بـگويـد و سـبـك شود خـيلـی خوشحال شد آنها برای روز بعد در خيابان قرار ملاقات گذاشتند ندا با اشتياق زياد رفت ولی هر چه انتظار كشيد حسين به وعدهگاه نيامد. آن شب باز تنها شد و در افكار سرد و سياه خودش غوطهور شد چند روز بعد توانست دوباره با حسين صحبت كند و علت نيامدن حسين را بپرسد؟
حسين گفت: از كجا بدانم تو راست میگویی شايد نقشهای برای من كشيدهای، كه خودت را سر من بيندازی.
ندا خيلی احساس حقارت كرد و يك شكست ديگر به سرخوردگيهای قبلیاش اضافه شد. بیاختیار تلفن را قطع كرد و به سر و صدای پدر و مادرش كه سر هم داد میزدند گوش داد.
از قرار معلوم پدرش موقع ترياك كشيدن فرش را سوزانده بود و بهانهای ديگر برای يك داد و بيداد و جنجال بزرگ درست شده بود. از يك طرف پول تو جيبی كه آقای ناصری به ندا داده بود ته كشيده بود و پولی برای خرجی خانه نداشتند، ندا آرزو میكرد از محیط خانه که پر از داد و بیداد و فحاشی بود بیرون برود و دیگر هرگز برنگردد در همين موقع تلفن زنگ زد باورش نمی شد، پشت خط موبد بود موبد با گرمی سلام و احوالپرسی كرد و گفت : نداجان خيلی دلم برايت تنگ شده امشب میآيی منزل... ندا بلافاصله پذيرفت و لباس پوشيد به مادرش گفت: خانم مهرانی زنگ زد و بايد سر كار بروم موبد با خوشرویی در را به روی ندا باز كرد و او را به گرمی در آغوش گرفت. ندا فكر میكرد شايد موبد پشيمان شده و میخواهد با او ازدواج كند او در اين افكار خوش بود كه به داخل آپارتمان رسيدند پسر جوانی روی راحتی نشسته بود موبد گفت : نداجان معرفی میكنم سعيد يكی از دوستان خوب من است.
سپس دست ندا را گرفت به طرف سعيد برد. سعيد با ندا دست داد و گفت: موبد خيلی تعريف شما را كرده است. من مشتاق ديدارتان بودم. ندا متوجه شد كه سعيد خيلی خودش را به او نزديك میكند به خاطر اين به طرف موبد رفت...
موبد گفت : نداجان خواهش میكنم با سعيد راحت باش او هم از دخترهای روشن فكر و زيبا خيلی خوشش میآيد و از من خواهش كرده تو را با او آشنا كنم.
ندا از شدت حقارت و ناراحتی سرخ شده بود میدانست كه مثل توپ فوتبال شده كه از طرفی به طرف ديگر پاس داده میشود ولی بعد از خوردن نوشیدنی ديگر هيچچيز برايش فرق نمیكرد چون قرص داخل ليوان كار خودش را كرده بود.
آن شب تا صبح ندا پاسخگوی تمايلات وحشيانه و كثيف سعيد بود صبح موبد با پررویی زياد مقدار ناچيزی پول در كيف ندا گذاشت و گفت خيلی دختر خوبی هستی باز هم به ما سر بزن.
ندا قدرت راه رفتن نداشت به سختی خودش را به خانه رسانيد يك هفته با آشوب ذهنی و درگيريهای عصبی سپری شد.
روز آخر هفته نگار به خانه آمد ندا به طرفش رفت و او را در آغوش کشید و پرسید كارت چطوره، آيا راضی هستی؟ نگار فقط نگاه میكرد و اشك میريخت و بالاخره دو خواهر از بدبختيهای خود هیچ حرفی بهم نزدند.
آن روز وحيد هر چه چشم به پنجره اطاق نگار دوخت نتوانست او را ببيند.
بالاخره آخرین روز هفته، حسين تماس گرفت و با ندا قرار ملاقات گذاشت.
آدرس شركتی را در طبقه پنجم ساختمان به ندا داد. ندا به تصور همدردی و همراهی حسين راهی آدرس شد. بر خلاف تصورات خويش، او را مردی بد قيافه ديد. کله بزرگ و بی مو، قد كوتاه و خپل و صورت نامحسوسِ حسين تو ذوق ندا زد میخواست برگردد ولی حسين دست او را گرفت و به سرعت داخل آپارتمان كشيد.
حسين مثل گرگی كه به گله بزند بلافاصله به زور به جان ندا افتاد روسری و لباسهای ندا را کَند و به زور به ندا تجاوز كرد اين عمل كاملاً با نارضايتی ندا صورت گرفت اين دختر به اميد درد دل کردن و نهادن مرهمی بر زخمهای روحی و بدنیاش آنجا رفته بود ولی با صحنهای بدتر از صحنههای قبل مواجه شده بود حسين بعد از انجام خواستهی خودش به سرعت ندا را از شركت بيرون كرد و گفت : اينجا شركت دوستم است هر لحظه ممكن است بيايد. برو بعداً خودم با تو تماس میگيرم.
کتاب سایت اندیشه های آسمانی نویسنده : عزیزه پورحسن طالاری
ترجمه : رویا مجیدی