top of page

     

     آن شب مادر نگار حال عجيبی داشت انگار به او الهام شده بود كه اتفاقی افتاده است مرتب دور اطاق‌‌ می‌گشت و بي‌قراری‌‌ می‌كرد با خودش فكر‌‌ می‌كرد به خاطر نگرانی از ندا است كه اينطور شده است ولی آخر سر طاقت نياورد و به منزل آقای (ر) زنگ زد كسی تلفن را جواب نمی‌داد بی‌اختيار به طرف منزل آقای (ر) راه افتاد ولی مستخدم اظهار بی‌اطلاعی از نگار كرد و گفت : آقای (ر) يك هفته است كه مسافرت است ولی هنوز نيامده است مادر با استرس و نگرانی زياد با موبایل خانم مهرانی تماس گرفت، ولی خانم مهرانی با زرنگی تمام ادعا كرد كه هيچ خبری از نگار ندارد و گفت: آقای (ر) مرد بسيار محترمی هستند و مطمئنم كه نگار اين هفته آنجا نرفته چون ايشان خارج از كشور هستند و اگر بيايند به من اطلاع‌‌ می‌دهند و سپس با زرنگی خاصی گفت: راستی من فكر‌‌ می كنم نگار با پسری كه دوستش داشته فراركرده چون با من در مورد پسری كه‌‌ می‌خواست خانواده‌اش را به خواستگاری بفرستد صحبت کرده بود خانواده‌ی پسر، چون ثروتمند بودند نمی‌خواستند با خانواده‌ی فقيری چون شما وصلت كنند، حتماً پسره تصميم خودش را گرفته و تأكيد كرد تو راجع به اين موضوع با كسی صحبت نكن تا من ته و توی جريان را در بياورم و به تو بگويم و كاری كنم اين پسر ثروتمند با نگار عروسی كند.

    مادر ساده لوح عاجزانه از خانم مهرانی‌‌ می‌خواست كه كمکش كند تا نگار و پسر را پيدا كنند. خانم مهرانی‌‌ می‌دانست كه ديگر گندِ موسسه بالا، آمده و آن روز آخرين روزی بود كه برای جمع و جور كردن موسسه آنجا بود او چند روزی از دبی بخاطر آخرين شانس شكارهای دخترهای معصوم به آن موسسه آمده بود و ديگر داشت برای هميشه آنجا را تعطيل‌‌ می‌كرد و برای شكار خودش در جای نا‌شناخته‌ی شهر و با يك اسم ديگر مكان تهيه كرده بود و كسی مثل خودش را مأمور جمع آوری كالاهای پولساز انسانی خود قرار داده بود.

   او قرار بود تمام فعاليت‌های خود را به دست نشانده‌ی خود در مكان جديد واگذار كند و بوسيله‌ی ثروت زيادی كه كسب كرده بود در كشور دبی فعاليت گسترده‌تری را ادامه دهد فقط لازم بود خانم انصاری مادر ندا و نگار را چند روزی ساكت نگه دارد تا از كشور خارج شود.

    خانم انصاری بعد از برگشتن به منزل مرتب گريه و زاری‌‌ می‌كرد و شوهرش را متهم‌‌ می‌كرد که باعث اين همه مشكل‌سازی برای دخترهايش شده است در همين موقع زنگ در خانه به صدا در آمد او در را باز كرد او با خانمی ناشناس روبرو شد خانم انصاری در حاليكه اشك‌هايش را پاك‌‌ می‌كرد گفت : بفرمایيد كاری داشتيد من شما را نمی‌شناسم.

   سلام من سیما هستم مشاور خانواده، با دختر شما ندا قبل از اينكه مريض بشود صحبت كرده بودم اگر اجازه بدهيد‌‌ می‌خواهم سئوالاتی از شما بكنم؟

   مادر ندا با احترام  مهمانش را به داخل اطاق راهنمایی كرد و خودش برای تهيه‌ی چایی به آشپزخانه رفت.

    پدر ندا از همسرش پرسيد اين زن كيست؟ چی‌‌ می‌خواهد؟

    مادر ندا پاسخ داد او برای كمك به ندا آمده و مشاور است.

    پدر ندا‌‌ می‌گفت: هيچ حرفی نزن خطرناك است به او جواب نده اين زن را از خانه بيرون كن، سر و صدای آنها هر لحظه بیشتر به گوش می‌رسید.

     خلاصه مادر ندا با سينی چایی برگشت. خانم مشاور سر صحبت را باز كرد و گفت: كسی در خانه است مادر ندا با شرمندگی گفت: بله آقای انصاری، همسرم. خانم مشاور گفت: خوب خانم انصاری، برويم سر اصل مطلب. مـن اتفاقـی يك شب در بازداشتگاه با دختر شما ندا بودم و كلی با هم صحبت كرديم اسرار زيادی پشت پرده است كه به موسسه‌ی كاريابی خانم مهرانی مربوط‌‌ می‌شود اگر شما مايل به همكاری باشيد، به اطلاعات وسيع‌تری‌‌ می‌رسيم كه‌‌ می‌تواند مسبب گرفتاري‌های ندا را به دست نيروهای انتظامی كشور بدهد تا به سزای اعمالش برسد و پرسيد : راستی نگار كجاست خانم انصاری حيرت زده شد نمی‌دانست چه بگويد و با لكنت زبان گفت : شما نگار را‌‌ می‌شناسيد؟

  خانم مشاور گفت: ندا در مورد او با من حرف زده بود مطمئنم كه برای او هم گرفتاری ايجاد شده است و بايد فوراً به دادش برسيم.

  خانم انصاری با هيجان گفت: بله بله شما بگویيد چكار كنم؟ خانم مشاور گفت: چون والدين اين دخترها هستيد بايد همراه من به پاسگاه پليس بيايد و ماجرا را پیگیری کنید.

  يك ساعت بعد، آنها در پايگاه پليس امنيت منطقه بودند  سرگرد (محبت) به حرف‌های آنها كاملاً گوش كرد. و چند مأمور همراه خانم مشاور به آدرس منزل صاحب کار نگار فرستاده شد.

   مستخدم در را باز كرد و ادعا كرد كسی منزل نيست مأمورين با ارايه‌ی برگ تجسس وارد منزل شدند بعد از چند لحظه در زيرزمين خانه پيكر نيمه‌جان و خون‌آلوده نگار و وحيد را پيدا كردند و به بيمارستان منتقل كردند ماجرا وارد لحظات هيجان‌انگيز و باور نكردنی شده بود.

  خانم انصاری به حالت اغماء رفته بود نگار و وحيد تحت معالجه قرار گرفته بودند. رئيس پايگاه خودش شخصاً پرونده را رهبری‌‌ می‌كرد و در بيمارستان حضور پيدا كرده بود.

  خانم مشاور داشت پرده از اسرار موسسه‌ی كاريابی خانم مهرانی بر‌‌می‌داشت و بعد از صحبت‌هایی كه با سرگرد محبت كرد مأمورين عازم محل شدند و متوجه شدند كه مرغ از قفس پريده است و خانم مهرانی ساختمان موسسه را تخليه كرده است.

خانم مشاور به ملاقات ندا رفت و سعی كرد با به يادآوری خاطرات شب بازداشتگاه آگاهی ندا را به او باز گرداند ولی ندا هيچ واكنشی دال بر آشنایی نشان نمی‌داد و  همچنان مات و مبهوت  به نقطه‌ای خيره شده بود.

 خانم مشاور با كمك سرگرد حسين را از بهزيستی به بيمارستانی كه ندا آنجا تحت نظر بود منتقل کردند و صحنه‌ی حمله‌ی حسين به ندا را كه موجب پاك شدن هوشياری ندا شده بود تداعی كردند.

  ماجرا طوری صحنه‌سازی شد كه حسین را به تنهایی به اتاقی که ندا در آن بود بردند و مأمورين دورادور كنترل جريان را در دست داشتند.

   ندا جلوی پنجره‌ی اطاق نشسته بود و با حالت ابهام‌آميزی حسين را نگاه‌‌ می‌كرد كه نزديك‌تر‌‌ می‌شود، حسین با نزديك‌تر شدن به ندا، دوباره حالت جنون‌آميزی پیدا کرد و به طرف ندا حمله‌ور شد تحت اين شرايط ندا ناگهان از جايش بلند شد و به سرعت به طرف در ورودی دويد در حاليكه داد‌‌ می‌زد كمك كنيد حسين‌‌ می‌خواهد مرا بكشد خودش را از اتاق بیرون ‌انداخت.

   در همين لحظه خانم مشاور خودش را به ندا رسانيد و در مقابل چشمان حيرت زده مأموران، ندا خانم مشاور را شناخت و خودش را در آغوش او‌ انداخت و شروع به گريه كرد او هوشياری‌اش را به دست آورده بود.

   سرگرد محبت در حاليكه سعی‌‌ می‌كرد ندا را مطمئن كند كه هيچ خطری او را تهديد نمی‌كند گفت: تو بايد به ما كمك كنی تا سر نخی از خانم مهرانی بدست بياوريم چون آژانس كاريابی را تخليه كرده، ندا  قبول كرد. مأمورین آدرس منزل موبد و آقای ناصری را نيز از ندا گرفتند. و پس از سه روز كنترل منزل موبد توانستند رد پای او را به مخفي گاه خانم مهرانی پيدا كنند و درست زمـانی كه خانم مهرانـی داشت ايـران را برای همیشه ترك‌‌ می‌كـرد در فرودگاه توسط مأمورين انتظامی دستگیر و راهی زندان شدند بعد از ان ماجرا هر روز پرده‌های استتاری كه پشت هر پرده چهره كريه او نمايان­تر بود يكی يكی كنار‌‌ می‌رفت و پرونده‌‌ی او حجيم‌تر‌‌ می‌کرد. با اين اقدام خانواده‌های زيادی كه جزء قربانی‌ها بودند آگاهی پيدا كردند. و به پیگرد قانونی مسئله اقدام کردند.

    با پيشنهاد خانم مشاور آقای انصاری پدر ندا برای ترك اعتياد بستری شد و مقرری موقتی برای اين خانواده در نظر گرفته شد كه تا سر و سامان گرفتن آنها از طرف سازمان خيريه كه مديريت آن به عهده‌ی خانم مشاور بود به خانواده‌ی انصاری تعلق بگيرد. نگار و وحيد بعد از چندين جلسه مشاوره توسط خانم مشاور تصميم گرفتند با هم ازدواج كنند و با الطاف خداوند زندگی خوبی را با هم شروع كردند.

 آقای (ر) تحت تعقيب قرار گرفت و بالاخره توسط سرگرد محبت دستگير و به مراجع قانونی تحويل داده شد.

 موبد و آقای ناصری هم كه هر كدام سرگرم فريب دخترهای بدبخت ديگر بودند دستگير شده و به مراجع قانونی تحويل داده شدند. ندا بعد از برگشتن به حالت هوشياری ديگر آن ندای ظاهربين و بی‌اراده‌ی سابق نبود.

   او تحت آموزش‌های خانم مشاور و مطالعات علمی در مورد خودشناسی و خداشناسی تبديل به يك انسان متعهد و الهی شده بود و از خداوند فرصت‌‌ می‌خواست تا بتواند خطاها و ناآگاهي‌های خودش را كه منجر به خارج شدن از جاده‌ی عفت و صداقت شده بود جبران كند. وقتی به خویش اصلی‌اش رسيد مشاهده كرد هيچ كدام از راههایی كه در گذشته رفته بود مسير اصلي‌اش نبوده و اصلاً خودش نبوده كه آن راه را انتخاب كرده بلکه هویت‌های کاذب بی‌شماری بوده است که توسط نيروهای منفی افكار ديگـران و محـيطی كه او را در برگرفته بود بصورت توده‌های انرژی[1] هوشمند منفی كه نياكان ما به آن معتقد هستند توانسته بودند در او نفوذ کرده و انرژی و جوانی او را تحت سلطه‌ی خود بگیرند و خویشِ کوته ‌بینی از او بسازند.

  حالا دیگر ندا مشغول فعاليت در يكی از موسسات فرهنگی و ارشادی كه تحت نظر خانم مشاور است فعالیت‌‌ می‌کند و به تحصیلات خود ادامه‌‌ می‌دهد او سعی‌‌ می‌کند هر لحظه و هر روز پاكی و خوبی و محبت حقيقی را تجربه كند نگرش او به زندگی تغییر کرده و تآثیر به سزایی در اعمال و رفتار رورانه­اش گذاشته . طرز بیان و صحبتش كاملاً عوض شده است. دوستان خوبی انتخاب كرده و همه را به چشم بندگان خداوند كه مورد عشق خداوند هستند و لايق احترام،‌‌ می‌بیند و سعی‌‌ می‌كند تاريكي‌های وجود خودش و ديگران را با عشق الهی و افكار الهی به روشنایی و به نور تبديل كند.

           

 

 

 

 

زیرنویس:

  1. جن غيراروگانيك.

 

 

 

                                        کتاب سایت اندیشه های آسمانی  نویسنده : عزیزه پورحسن طالاری  

                                                                             ترجمه  : رویا مجیدی

 

 

 

 

 

بخش چهارم

بخش چهار-یک

بخش چهار-دو

بخش چهار-سه

بخش چهار-چهار

بخش چهار-شش

 

 

 

bottom of page