

نگار روز به روز رنگ پريدهتر و ضعيفتر میشد. آن روز نگار بعد از آگاهی از سرگذشت خواهرش ندا به بيمارستان رفت ولی ندا او را نشناخت نگار با تأثر و اندوه زياد به خانه بازگشت و کنار پنجره رفت. وحيد با نگرانی نگار را نگاه میكرد و میخواست علت اندوه و گريهی نگار را بداند ولی نگار نمیتوانست حرفی بزند چشمان پاك و بيگناه او و صورت رنگ پريدهاش حال وحيد را منقلب كرد و تصميم گرفت نگار را تعقيب كند و سر از ماجرایش در بياورد.
آن شب كه نگار به خانهی پيرمرد برمیگشت وحيد مثل سايه او را تعقيب كرد. نگار جلوی در منزل آقای (ر) ايستاد. در را زد. وحيد از تعجب خشكش زده بود چون او وارد منزل مجللی در يكی از خيابانهای بالای شهر شد. وحيد پشت در ايستاده بود و نمیدانست چكار كند او میدانست كه آنها هيچ فاميل ثروتمندی ندارند و برايش اين مسئله غير قابل فهم بود. در همين افكار غوطهور بود كه ماشين مدل بالایی جلوی در ورودی ساختمان ايستاد مستخدمی در را باز كرد تا ماشين وارد ساختمان بشود وحيد با زرنگی بدون اينكه كسی بفهمد از تاریکی شب استفاده کرده و خودش را داخل ساختمان كشيد. باغ بسيار بزرگی كه ساختمان زيبایی را چون نگین گرانبهایی در میان گرفته بود نمايان شد. وحيد خودش را بين درختان پنهان كرد ظاهراً مهمان جديدی برای آقای (ر) رسيده بود.
وحيد تمام ساختمان را بررسی كرد و با زرنگی خودش را نزديك پنجرهی سالن پذيرایی كشيد صحنهی عجيبی میديد كه مثل مجلس عيش و نوش بود. نگار با يك لباس زنندهی يقه باز پذيرایی میكرد مهمانان تازه رسيده سر و صدای زيادی به راه انداخته بودند وحيد از خودش میپرسيد نگار اينجا چكار میكند؟ اين پيرمردهای عياش و كثيف كی هستند و از جان نگار چه میخواهند؟
خدمتكاری که سيخهای كباب حمل میکرد وارد ايوان شده به طرف باربيكيو رفت وحيد ناچار شد از پنجره فاصله بگيرد دل تو دلش نبود و نمیدانست چكار كند؟
آقای (ر) در شروع کار نگار را به خاطر عيش و نوش خودش میخواست ولی تازگیها از نگار میخواست كه به مهمانان جديدشان برسد تا به آنها خوش بگذرد و در مهمانی آن روز مرتب میگفت: برو پيش آقای مهندس او از تو خيلی خوشش میآيد ولی نگار قبول نمیكرد نگار ظاهراً مثل بره معصوم و آرام بود ولی در دلش طوفانی به پا شده بود اصلاً دوست نداشت به آن آقای مهندس پير كه مثل كفتار دهانش را بر او باز كرده بود نزديك شود مرتب پيش خود میگفت: امشب خودكشی میكنم تا خودم را از این شرايط زندگی رها كنم. ياد ندا خواهر بيچارهاش كه روی تخت بيمارستان افتاده بود لحظهای او را ترك نمیكرد.
نگار متوجه قرصی كه آقای مهندس در ليوان حل كرد نشد آقای مهندس به نگار نزديك شد و سعی كرد او را بغل كند آقای (ر) نگار را تشويق میكرد و میگفت: آقای مهندس از اشراف و اعيان هستند و از هر كسی خوششان نمیآيد خودت را لوس نكن برو پيشش، يك لحظه اتفاق عجيبی افتاد، نگار حالت جنونآميزی پيدا كرد او چنگ در موهای مهندس پير زد و در حالیکه داد میزد از جانم چه میخواهی با تمام نیرو در مقابل او مقاومت نمود بالاخره پير مرد خودش را رها کرد و دستان نگار را گرفت و او را محكم به زمين زد.
نگار در حالی كه مايع سفيد رنگی از دهانش بيرون میريخت دوباره بلند شد و به پيرمرد حمله كرد پيرمرد بطری مشروب را كه نزديكش بود محكم به سر نگار زد نگار بيهوش وسط اطاق افتاد اطاق که پر از بوی مشروب و ترياك بود حالا بوی خون نیز به آن اضافه شد.
وحيد از صدای جيغ نگار، پاهايش شروع به لرزيدن كرد ولی قدرت حركت نداشت، بالاخره به سختی توانست خودش را روی پاهايش نگه دارد ديگر بيشتر از اين نمیتوانست تحمل كند از مخفيگاه خودش بيرون جهيد و خودش را به در ورودی ساختمان رسانيد و با سر و صدای زيادی در را باز كرد.
با ديدن نگار در آن وضعيت به طرف حاضرين حمله كرد ولی به زودی متوجه وضع وخيم نگار شد. سر و صورت نگار خونی بود و بيهوش روی زمين افتاده بود وحيد نگار را بلند كرد و در حاليكه به آنها دشنام میداد و تهديدشان میكرد كه الان به پلیس زنگ می زند به طرف خروجی رفت پيرمرد در حالي كه هنوز بطری شيشهی شكسته دستش بود از پشت سر به وحيد حمله كرد و ضربهی سختی به سرش زد و وحيد روی زمين ولو شد و ديگر چيزی نفهميد.
کتاب سایت اندیشه های آسمانی نویسنده : عزیزه پورحسن طالاری
ترجمه : رویا مجیدی