

ندا گيج و مبهوت داخل خيابان ولو بود همهی عابرين تنه میزدند و با تعجب نگاهش میكردند ديگر هيچ چيز برايش مهم نبود كه كجا برود و چكار كند اصلاً دوست نداشت به منزلشان برگردد. يك دفعه متوجه شد كه جلوی موسسهی خانم مهرانی است از پلهها بالا رفت وارد دفترشد.
چند تا دختر خوش تيپ روی صندلی ولو شده بودند.
خانم مهرانی متوجه او نشد بازارش گرم بود و داشت از دختری كه روبرويش بود تعريف و تمجيد میكرد و محل كار جديدش را معرفی میكرد ندا متوجه شد كه آن دختر بدبخت را دارد به منزل آقای ناصری معرفی میكند.
ندا دو ريالی كجاش تازه افتاده بود، كه اينجا چه خبر است ولی دريغ از كوچكترين مقاومتی برای پيشنهادات او، مانند غلامی حلقه به گوش جلوی خانم مهرانی ايستاد.
خانم مهرانی گفت: آه عزيزم چه خوب شد آمدی، امشب يك مهمانی خيلی بزرگ در منزل ثروتمندترين شخص شهرمان برپاست. برای پذيرایی از مهمانها چند تا دختر خوشگل و قد بلند لازم دارند بيا امشب برو، خيلی به نفعات است پو ل خوبی میدهند.
ندا هيچ خرجی نداشت و ديگر برايش هم مهم نبود، چه بلایی سرش میآيد. آدرس را گرفت و زير لب گفت: (فقط منزل خودمان نروم حالش را ندارم).
داخل سالن مهمانی زنها و مردها به ظاهر موقر و محترم با زنندهترين لباسها نشسته بودند و با رفتارهایی بیشرمانه ولی به قول خودشان (های کلاس) مشغول خوشگذرانی بودند.
ندا بطرف اطاقی راهنمایی شد كه يك عدهی ديگر سر منقل نشسته و مشغول مصرف مواد مخدر بودند.
دو مرد با ديدن ندا از جای خود بلند شدند و با خنده و استهزاء گفتند: وای چه خانم خوشگلی بيا تو گروه ما... ندا معنی اصطلاحاتی را كه آنها به كار میبردند نمیدانست.
بـزور نوشيدنيهایی به او میدادند كه نمیدانست چی است! در اثر دود زیاد مرتب سرفه میكرد و حالش بهم میخورد دور و بريها میخنديدند و بيشتر دورش جمع میشدند.
ديگر اطاق با تمامی اشخاصی كه آنجا بودند دور سر ندا میچرخيد او اصلاً كنترل خودش را نداشت از اتفاقاتی كه آن شب برایش افتاد چيزی در خاطرش نماند.
صبح كه به خودش آمد با ديدن لباسها و موهايش كه كثيف شده بودند متوجه شد كه شب گذشته بالا آورده است مقداری پول و شماره تلفنهای زيادی روی كيفش بود آژانسی دم در بود كه او را به خانه اش برساند.
در طول روزهای بعدی چند بار موبد زنگ زده بود و از ندا خواسته بود كه به دوستانش وقت ملاقات بدهد ولی ندا جوابش را نداده بود. حسين هم مرتب زنگ میزد و چون ندا اعتماد كرده بود و اسرارش را به او گفته بود تهديد میكردکه ماجرا را به پدر و مادرش میگوید و ندا را مجبور میكرد كه با او رابطه داشته باشد يكبار كه با تهديد حسين به ديدارش رفته بود، حسين ماشين را در جای خلوتی نگه داشت و درهای ماشين را قفل كرد و با لحن تهديد آميزی رو به ندا كرد و گفت: هر چه میگويم گوش میكنی! بايد همين حالا به پايگاه پليس بروی و از آقای ناصری شكايت كنی و بگویی تو را گول زده و به تو تجاوز کرده و همه چيز را گردن او بيندازی آن وقت او مجبور میشود با تو ازدواج كند بعد از ازدواج با آقای ناصری من و تو ثروت او را بالا میكشيم و از كشور خارج میشويم. ندا گلويش از ترس خشك شده بود نمیدانست چه بگويد از حسين میترسيد چون حالت ديوانهها را پيدا كرده بود حسين در حاليكه مرتب داد میزد و تكرار میكرد فهميدی چيكار بايد بكنی! اگر اين كار را نكنی من خودم تو را میكشم. سپس استارت ماشين را زد و با حركت تندی به طرف شهر برگشت و همانطور كه داد میزد و ندا را تهديد میكرد ماشين را جلوی پايگاه پليس منطقه نگه داشت و خودش پياده شد و دوباره درهای ماشين را قفل كرد و بطرف ادارهی پليس رفت چند لحظهی ديگر با يك مأمور پليس بازگشت و ندا را تحويل مأمور داد، مأمورگفت: شما خودتان هم بايد بياييد چون شما شاكی هسـتيد ولی شاهدی ندارید، حسين اول مقاومت كرد ولی بعداً مجبور شد همراه مأمور پليس به پايگاه پليس برود آنها بلافاصله بازجویی شدند.
ندا متوجه شد كه حسين از ندا شكايت كرده و گفته اين دختر دست از من برنمیدارد و مرتب سوار ماشين من میشود و يا تلفن میكند. در بازجویی از ندا، او مات و مبهوت بود انگار زبانش قفل شده بود و هيچ چيز نمیگفت. آن روز چون وقت اداری گذشته بود مسئولین پايگاه مجبور شدند هر دوی آنها را موقتاً بازداشت كنند.
ندا نمیخواست وارد بازداشتگاه شود و مقاومت میكرد او مرتب گريه میكرد و میگفت: پدر و مادرم الان نگران میشوند من بايد به خانه برگردم حسين دروغ میگويد من مزاحم او نيستم مأمورين پليس شمارهی منزل ندا را گرفتند و با پدر و مادرش تماس گرفتند و آدرس پايگاه پليس را به آنها دادند...حسين تا فرصتی بدست میآورد طوری كه مأمورين متوجه نشوند، ندا را تهديد میكرد و میگفت: حرفهایی كه به تو یاد دادم بايد در بازجویی بزنی، يادت نرود.
آن شب ندا را به بازداشتگاه موقت پليس بردند داخل اطاقك تاريك و سرد بازداشتگاه از ترس فاش شدن رازهايش و رویارویی با پدرش لرزه بر اندامش افتاده بود و مرتب گريه میكرد و میگفت خدايا كمكم كن چه كار كنم اگر پدرم بفهمد مرا میكشد.
چند لحظه از ورود ندا به بازداشتگاه گذشته بود كه چشمهايش به تاريكی عادت كرد و متوجه شد كه تنها نيست و خانمی گوشهی اطاقك نشسته است.
ندا آرامش عجيبی در آن خانم احساس میكرد و بیاختيار به طرفش كشيده میشد و بالاخره سلام کرد جواب شنيد سلام عزيزم بيا بنشين چرا اينقدر بيقرار و مضطرب هستی؟ ندا پرسيد شما را چرا اينجا آوردند؟ خانم جواب داد: سوء تفاهمی شده انشاءالله بزودی بر طرف میشود. ندا با كنجكاوی پرسيد : میتوانم بپرسم شغل شما چی است كه اين قدر آرامش داريد؟
خانم جواب داد: من مشاور خانواده هستم مشکلی پيش آمده مطمئنم كه رفع میشود و بي گناهيم ثابت میشود. از آن گذشته، همچنان كه رحمت خداوندی را کـه در طول زندگی هميشه شامل حال ماست میپذيريم بعضی وقتها نیز اين گرفتاريها را هم كه نشانهی حكمت الهی است بايد بپذيريم اگر پيغام الهی را بگيريم گرفتاری رفع میشود.
خوب، حالا اگر دوست داری علت گرفتاريت را بگو، شايد بتوانم كمكت كنم.
ندا تمام اتفاقاتی را كه در شش ماه اخیر به سرش آمده بود به خانم مشاور گفت و افزود تو را خدا كمكم كنيد صبح پدر و مادرم میآيند جلوی دادسرا، اگر جريان را بدانند پدرم مرا میكشد.
خانم مشاور گفت: نگران نباش فقط سعی كن بعد از اين در تمام لحظات زندگيت خودت را در حضور خداوند احساس كنی تو ايمان خودت را از دست داده بودی و فقط فكر میكردی بايد با تسليم به كسانی كه انسانيت را به بازی گرفتهاند درآمد خود را تهيه كنی در حاليكه اگر توكل به خدا میكردی و از اول او را مبدأ برای حاجات خودت قرار میدادی تن به رذالت نمیدادی و کارت به اینجا نمیکشید كاملاً به خودت نگاه كن در كجای زندگی قرار داری درست بر لبهی پرتگاه انسانی هستی راهی را كه در پيش گرفتی آخرش به ناكجا آباد میرسد.
گرفتاری امروز درس و پيغام مهمی دارد يقيناً اگر اين پيغام را بگيری خداوند كمك میكند كه خودت را در فرصت باقيمانده زندگی پاك كنی.
الان كاملاً فكر كن و تصمیمی درستی بگیر مطمئن باش اگر حقيقت را بگویی هم پيش خداوند رو سفيد میشوی و روح الهی حمايتت میكند که پاک شوی مسئولين هم كمك میكنند تا مسبب اصلی این ماجرا (خانم مهرانی) به جزای اعمال ننگیناش برسد.
روح ندا آن لطافت و درخشندگی خاصی را كه يك دختر بايد در آن سن داشته باشد نداشت و آلوده شده بود خانم مشاور سر ندا را روی زانوی خود گذاشت و سعی كرد او را بپوشاند تا سرما نخورد ندا تا صبح تب و لرز داشت و مرتب میگفت: تو رو خدا كاری كنـيد يكی از اينها با من ازدواج كند و من راحت بشوم. خانم مشاور به یاد این سخن معروف شکسپیر افتاد در عجبم از زنان که از خدای به این منزلت و بزرگی فقط یک شوهر می خواهند و از شوهر به این درماندگی همه دنیا را .
صبح با تمام استرس و نگرانی از راه رسيد.
خانم مشاوره به ندا گفت: قول میدهم كمكت كنم و تو هم قول بده كه از اين به بعد تا آخر عمرت ياد بگيری در تمام مشكلات به خداوند كه اقيانوسی از عشق و رحمت است پناه ببری و به او توكل كنی و فقط از او كمك بگيری نگران نباش اگر گناهی در اثر نادانی كردی و خودت را به اين روز انداختی با توبه و سختیهایی كه تحمل میكنی پاك میشود و دوباره به آغوش جامعه و در نهايت به آغوش خدای مهربان باز میگردی. در اين موقع افسر پرونده، در بازداشتگاه را باز كرد و ندا را با خود برد.
جلوی دادسرا پر از مردمی بود که هر كدام به دلايلی آنجا حضور پيدا كرده و پیگیر قانونی کارهایشان بودند ندا چشمش به حسین افتاد كه به همراه مأموران پليس به او نزديك میشد هنوز به دادسرا نرسیده بودند ولی ندا از دور پدر و مادرش را كه جلوی دادسرا ايستاده بودند شناخت بند دلش پاره شد نمیدانست چه كار كند؟
ناگهان در يك لحظهی غير قابل پيش بينی حسين تحت جنون آنی به ندا حمله كرد و گفت: چرا چيزهایی را كه يادت دادم به باز پرس نگفتی و محكم به سر ندا زد ندا به زمين افتاد و سرش به جدول پياده رو اصابت كرد و از هوش رفت.
مأمورين به سرعت حسين را گرفتند و دستبند زدند و ندا را به بيمارستان منتقل كردند.
مادر ندا اثر گريه و زاری و استرس بیش از حد حملهی قلبی خفيفی کرده و در گوشهی خیابان افتاده بود او را هم با آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند و در اتاقی نزدیک اتاق ندا بستری شد.
با تحقيقات مؤثری كه در مورد حسين به عمل آمد معلوم شد كه او پنج سال در آلمان بوده و در آنجا در شرايط اخلاقی و رفتاری غیر معقولی قرار داشته و توسط دولت آلمان دی پورت شده بود قبلاً هم پروندهی پزشكی در مورد مشكلات روحی و روانی داشته و الان نيـز در وضـعيت خيلی اسفناكتری قرار داشت، پزشكان تشخيص دادند كه او نبايد آزاد باشد و در بيمارستان روانی بستری و تحت معالجه و كنترل قرار گرفت.
ندا عصر آن روز در بيمارستان بر اثر تلاش پزشكان به هوش آمد ولی اصلاً هوشياری نداشت و خاطرات زندگی از ذهنش پاک شده بود .
پزشكان در جواب افسر پرونده كه هر لحظه میخواست بازجویی كند گفتند: بايد صبر كنید تا ندا هوشياری خود را بدست آورد بدين ترتيب پرونده بلاتكليف ماند چون هر دو طرف دعوی در حالت عدم هوشياری كامل قرار داشتند.
خانم مشاور همان روز بعد از اولین بازجویی آزاد شد و بلافاصله سراغ پروندهی ندا را گرفت طبق تحقيقاتی كه به عمل آورد، مشخص شد خانم مهرانی كه دختران بيگناه خانوادههای تنگ دست را مانند برهای طعمهی گرگهای شهوت و شرارت قرار میداد و از این راه پول كلانی به جيب میزد، با كمال بیشرمی و وقاحت، موسسهی خود را آژانس كاريابی و خیررسانی معرفی كرده تا دام وسيع فريبش را بر سر هر گذرگاهی كه برههای معصوم آنجا بودند بیشتر پهن كند و با استفاده از ناآگاهی خانوادهها و سادگی دخترها آنها را فريب میداد و الان هم تصميم گرفته بود كارش را در كشور همسايه (دبی) كه كانون فحشاء و تاخت و تازه مردان گستاخ و شهوتران بوده است ادامه دهد و هر چند وقت به ايران بيايد، و دختران بيگناه و ساده را فريب داده و به طمع زندگی خوب در دبی، آنها را به مراكز فساد بفروشد.
خانم مشاور با خودش عهد كرد تا انتقام ندا و دختران ديگر را از اين زن نگيرد آرام و قرار نداشته باشد و بلافاصله از پليس و نيروی انتظامی منطقه تقاضای كمك گرفت. مسئولين قول مساعدت دادند و جلسهی فوری تشكيل شد.
سرگرد (محبت) رئيس پايگاه منطقه (یک) گروه تجسس تشكیل دادند و قرار شد سريعاً دست به كار شوند.
کتاب سایت اندیشه های آسمانی نویسنده : عزیزه پورحسن طالاری
ترجمه : رویا مجیدی